Site hosted by Angelfire.com: Build your free website today!

 لبش می بوسم و در می کشم می           بآب زندگانی برده ام پی

kiss love

by pouyan


 
گاه آرزو می کنم زورقی باشم برای تو ، تا بدان جا برمت که می خواهی ، زورقی توانا به تحمل باری که بر دوش داری ، زورقی که هيچگاه واژگون نشود به هر اندازه که نا آرام باشی يا دريای زندگيت متلاطم باشد ، دريايی که در آن می رانی

 عشق وجودت را تهی می سازد . تهی از رشک ، تهی از قدرت طلبی ، تهی از خشم ، تهی از رقابت جوئی ، تهی از خودستايی و تمامی زباله های پيرامون آن . در عين حال عشق وجودت را سرشار از آن چيزی می کند که اکنون برای تو ناشناخته است ، وجودی مملو از رايحه ، پر از نور و لبريز نشاط .

تو را به ديدن تصويری تازه و نو می خوانم ، مردان و زنانی در دوستی عميق ، در پيوندی عاشقانه و روحانی ، همچون يک کل سازمند که هر آينه می توانند به هدف خود دست يابند . مرد و زن دو بخش از يک کل يگانه اند .


چه مردی ، چه مردی ! که می گفت قلب را شايسته تر آن که به هفت شمشير عشق در خون نشيند و گلو را بايسته تر آن که زيباترين نامها را بگويد .

LOVE POEMS


   ا
شک رازی است ، لبخند رازی است ، عشق رازی است . اشک آن شب لبخند عشقم بود . قصه نيستم که بگويی ، نغمه نيستم که بخوانی ، صدا نيستم که بشنوی يا چيزی چنان که بدانی يا چيزی چنان که ببينی ، من درد مشترکم ، مرا فرياد کن .

می گويند عشق کور است چون نمی دانند عشق چيست . به تو می گويم که تنها عشق است که بيناست ، جز از عشق ، همه چيز کور است .


درخت با جنگل سخن می گويد ، علف با صحرا ، ستاره با کهکشان و من با تو سخن می گويم . نامت را به من بگو ، دستت را به من بده . حرفت را به من بگو ، قلبت را به من بده . من ريشه های تو را دريافته ام ، با لبانت برای همه لبها سخن گفته ام و دستهايت با دستان من آشناست .

در خلأی که نه خدا بود و نه آتش ، نگاه و اعتماد تو را به دعايی نوميدوار طلب کرده بودم . جريانی جدی در فاصله دو مرگ ، در تهی ميان دو تنهائی . نگاه و اعتماد تو بدين گونه است . شادی تو بی رحم است و بزرگوار ، نفست در دستهای خالی من ترانه و سبزی است . من برميخيزم  چراغی در دست ، چراغی در دلم ، زنگار روحم را صيقل می زنم . آينه ای در برابر آينه ات می گذارم تا از تو ابديتی بسازم .

I WANT TO FLY by Jasperflower

The night I met you
in words only on a screen
I knew I had to have you
not only in my dreams!
The words that we have shared
have caused my heart to care
At first I was a little frightened
to share myself with you
but you showed me ways to
make my nights brighten
You loved my body over and over again
you took me to heaven and made me live again!
I have come to want to devour you
not just on this place
but I want to touch your body
and feel you near
I want to hold you tightly
not just in words
but face to face:
I want to pleasure you in all the ways we shared,
I want to do things to you that
others would only dare:
I want to make our fantasies
all come true
for, babe, I want to fly with you.

 
 
 
 

 
 
 
 

FULL HEART ; EMPTY ARMS by Valerie Jochum

Thoughts of you illuminate my spirit;
Never a flicker of flame, but with
Arching bolts which strike with a force
That disturbs my equilibrium.

My mind races as waves of passion flush over
My pale skin, causing me to gaze upon visions
Of impossible romantic possibilities.

Pathetic is this woman who anticipates the
True rhythm of love, with a man she will never hold.

My imagined discourse of thoughts leave me suffering,
As my lips quiver with the words I shall never speak
to his: "I have loved you more than anybody in this world."

بالا بلند ، بر جلو خان منظرم چون گردش اطلسی ابر قدم بردار . از هجوم پرنده بی پناهی چون به خانه باز آيم پيش از آنکه در بگشايم بر تختگاه ايوان جلوه ای کن با رخساری که باران و زمزمه است . چنان کن که مجالی اندکک را در خور است که تبردار واقعه را ديگر دست خسته به فرمان نيست.