صخره نوردی هستم
معلق ميان آسمان و زمين که به اشتياق بالای قله ای که نمی شناسمش سنگ و صخره را
با دست هايم نگه داشته ام . هر لحظه جاذبه مرگ را بر تمام تنم حس می کنم . با
چنگ و دندان صخره های زندگی را نگهداشته ام تا شايد فرشته ای از راه برسد و مرا
در بند کند و گرانش مرگ را به دوشش بيندازم . آنکه مرا اينچنين سخت نگاه می
دارد به تنومندی درختی است بر بالای کوهی که من از آن بالا خواهم رفت ، بازوهای
فواره ايش بند عشق را چنان جسور بر من حلقه کرده گويی رگ های مقدس او با عشق
پيوند خورده و اينک او يگانه ناشناخته ای شده که بر بالای قله سراغ دارم و اين
بند ، بی همتا وسيله پيوند من به اين کوه خشن . من اينک ميان آسمان و زمين
معلقم و گرانش مرگ سخت بر جانم سنگينی ميکند .
|
انديشه جسورانه ای
است که همچون جرقه ای در ذهنم جهيد تا هر آنچه در اين لحظه به راستی مرا خوشحال
می سازد بر صفحه کاغذ بياورم . کاش دستی در دستانم بود تا گرم بفشارم . کاش
ميان دو تن عشقی بود ، درست در اين لحظه ديالوگی عاشقانه که متعالی روح است و
آنگاه بوسه ای بر لبان سکر آور و پروازی به اصالت خاک به سوی نا آزموده ها و
صبح پر مسئوليتی که انتظار می کشد مرا و او را ، هر کدام به خاطر ديگری . چقدر
می خواهم در اين نيمه شب ساکت ، ديوانه در خيابانها قدم بردارم و چقدر دلم برای
گريه در چنين شبی تنگ است . چقدر خوب می شد نامه ای عاشقانه گشودن در چنين شبی
. کاش عشق مرا در بر گيرد و هضم کند تمام وجودم را درست در چنين شبی .
|
روزی عشق ما را لمس خواهد کرد و جاودان با ما خواهد بود . روزی که رفتن تو را تا گاه با هم رفتن تاب نياورم . اينک تو نزديکی های دوری و من به امتداد قلب ها سخت ايمان دارم . نوشته شده در ساعت 23:56 جمعه 13 تيرماه 1382 توسط پويان - غير قابل وصف
|
امتحانات اين ترم
هم به شهريورماه افتاد و من که هنوز يک واحد هم پاس نکرده ام بايد همچنان در
اضطراب اين واحدهای پاس نشده باشم . درسهای خالی از لطفی مثل رياضی 1 و فيزيک
1 و زبان که ديگر حالم را به هم می زنند شده اند کابوس های هر شب من . خنده دار
است کسی که به قصد ضربه فنی کردن درسها وارد دانشگاه شده بود وضعش چنين است و
خاک بر سر من اگر قرار باشد بدين گونه ادامه دهم و تمام قوای ذهنيم را بر سر
استرس درسهای ناخوانده از دست بدهم .
|
دريايی که هميشه
نا آرام بوده موجهايش را بر صخره های اينک سفته ساحل می کوبد . گوئی وجود در
حال مرگشان را هم بر نمی تابد . مرغانی مترصد برگرفتن طعمه ای از دريا و غافل
از عمق ناشناخته اش . و دريا سخت خروشان است گوئی می خواهد صخره ها را کنار
بزند و از اين مرغان حريص فرار کند و برود شايد در پی اقيانوسی .
|
... تنها عشق و
وفاداری می خواهم تا خود را در پايش بريزم . تا او مقدس ترين هدف زندگيم شود تا
او را پرستش کنم . پاهايت از قوت کدامين عشق به سوی کدامين دست نايافته قدم
برمی دارد . من اما بی يارای عشق قدم برداشتن نتوانم و دست نايافته تر از
معشوقه نيز نمی شناسم . دستم را بگير .
|
دوستت دارم... نوشته شده در ساعت 16:19 شنبه 14 تيرماه 1382 توسط پويان - غير قابل وصف |
کاش ثروتی داشتم
تا استقلال را با شکوهی ديگر جشن می گرفتم ، تا دور می شدم از محيط زشت خالی از
درکشان ، ره می گرفتم به سوی از عشق بنا کرده روح فارغ از دنيای هجوشان ، لعنت
بر هر آنچه که می پرستند و به آنها فرمان می راند . نه که آنقدر احمق باشم که
باورم نباشد با عشقی در قلب و بی مالی در دست پست تر از تراز درکشان خواهم شد .
قسم به پاک و پاک و پاک ، زيبا و زيبا و زيبا که تولد بی والد را جشنی بزرگوار
خواهم گرفت . کاش خودی تر بودی تا بی پرده تر می گفتم . و باز چه خوب و خوب و
خوب که شنونده ای دارم تا همين اشک ها را نيز جاری تر سازد ، تا بينديشم امواج
کلام به سوی شنونده ای که هيچ از او نمی دانم چه مقدار اعتماد را بنيان گذارده
تا زين پس بی پرده بگوييم .
|
صبح با فرزاد بودم
، ديرو ز هم با مامان اينا رفته بوديم ديدن دختر عمو که کنکور داده بود ، روز
قبلش هم با بهروز بيرون رفته بودم . امروز عصر هم بايد برم کافی نت چک ميل کنم
و اين صفحه را آپ لود کنم . چقدر زندگی برايم يکنواخت شده ، احتياج به يک تحول
عظيم را شديداً احساس می کنم . تو چی از خودت بگو (اگر قابل بدانی)
|
آن
يکی درحالي که شريان های قلبش از سرخی بی رقيبی موج می زد و تراکم اکسيژن در
سينه اش دغدغه هايش را موهوم وار رويا نموده بود بوسه بر لبهای نقابِ نهاده بر
آن سوی چهره اش می زد و آن ديگر بوسه بر چهره اش
می زد که نقابی در پس پشت داشت و
من دريافتم که آن دو خود از جمله نقابدارانند . |
اعصابم
حسابی به هم ريخته . حوصله هيچکس را ندارم . حتی حوصله ادامه دادن به اين زندگی
... را هم ندارم . همه کارمان شده سيگار دود کردن . فشار همه چيز را تحمل می
کنيم بعد سيگار می کشيم که مثلاً گيج بشيم و نفهميم که داره به سر بدبختمون چی
مياد و چه روزگار نازنينی رو داريم از دست می ديم . دلم خوش بود که ميام
دانشگاه و يه زندگی جديد رو شروع می کنم ولی نمی دونستم که اين زندگی تازه تا
اين حد ... . شوهر امه ابلهی دارم که چندی پيش می گفت خدايا عمری به
ما بده تا دست اين جوون ها رو تو دست هم بگذاريم . جالب اينجاست که اين آقای صد
من يه غاز داشت راجع به پير جوون های بيست و هفت هشت ساله صحبت می کرد که تا
امروز به خاطر تابو بودن ازدواج در خانواده احمق ها اصطلاحاً عذب مانده اند و
چه فرصت های بکر که از دست داده اند . من اما به اين قيود تن نمی دهم در اصل من
به هيچ چيز مقيد نيستم . من از عقل و وجدانم خط می گيرم . مفهوم مسخره ای است
که آدم بيايد و قوانينی را وضع کند و بعد خود را مجبور کند به اطاعت از آنچه
خود ساخته . گويی خود را در يک دشت سرسبز و زيبا در اتاقی محبوس کنی . من اما
در دشت می چرخم
، تا فرصت دارم
نفس می کشم ، خود را در چمن ها
غرق می کنم ولی خود را در
پرتگاه نمی اندازم . لذا نيازی هم به قفس ندارم .
|
انگار بدجوری به او عادت کرده ام ، راستش من به هر کسی به اين راحتی ها انس نمی
گيرم . اوائل نسبت به او احساس خاصی نداشتم اما حالا
انگار طور ديگری شده ، همه متوجه شده بودند که زياد سرحال نيستم ، هزار جور فکر
می کردم . از آخرين باری که ايميل زده بود و گفته بود به شهرستان می رود ديگر
تماسی نگرفته بود همين اعصابم را خراب می کرد ، می ترسيدم اتفاقی افتاده باشد .
گاهی اوقات که خودخواه می شدم تصور می کردم که الان با يکی ديگه تو شهر خودشون
سرگرمه و کسی که اصلا به ذهنش نمی ياد من هستم بعد به خودم می گفتم آخه چرا
انتظار داری با تو تماس بگيره ، مگه تو چه نسبتی با اون داری ، برای اون يه
همکلاسی ساده هستی ، همين و بس . اصلا دوست ندارم فقط يه همکلاسی باشم . اما
....
|
ساعت 3:28 شده و من هنوز بيدارم . نوشته شده در ساعت 3:28 يکشنبه 22 تيرماه توسط پويان - حتما الان خوابی |
Last Update : 2003/7/13 = 1382/4/22