Site hosted by Angelfire.com: Build your free website today!

Dirty Writings

صخره نوردی هستم معلق ميان آسمان و زمين که به اشتياق بالای قله ای که نمی شناسمش سنگ و صخره را با دست هايم نگه داشته ام . هر لحظه جاذبه مرگ را بر تمام تنم حس می کنم . با چنگ و دندان صخره های زندگی را نگهداشته ام تا شايد فرشته ای از راه برسد و مرا در بند کند و گرانش مرگ را به دوشش بيندازم . آنکه مرا اينچنين سخت نگاه می دارد به تنومندی درختی است بر بالای کوهی که من از آن بالا خواهم رفت ، بازوهای فواره ايش بند عشق را چنان جسور بر من حلقه کرده گويی رگ های مقدس او  با عشق پيوند خورده و اينک او يگانه ناشناخته ای شده که بر بالای قله سراغ دارم و اين بند ، بی همتا وسيله پيوند من به اين کوه خشن . من اينک ميان آسمان و زمين معلقم و گرانش مرگ سخت بر جانم سنگينی ميکند .    
 نوشته شده در ساعت 23:14 جمعه 13 تيرماه 1382 توسط پويان  -  رومانتيک

 

انديشه جسورانه ای است که همچون جرقه ای در ذهنم جهيد تا هر آنچه در اين لحظه به راستی مرا خوشحال می سازد بر صفحه کاغذ بياورم . کاش دستی در دستانم بود تا گرم بفشارم . کاش ميان دو تن عشقی بود ، درست در اين لحظه ديالوگی عاشقانه که متعالی روح است و آنگاه بوسه ای بر لبان سکر آور و پروازی به اصالت خاک به سوی نا آزموده ها و صبح پر مسئوليتی که انتظار می کشد مرا و او را ، هر کدام به خاطر ديگری . چقدر می خواهم در اين نيمه شب ساکت ، ديوانه در خيابانها قدم بردارم و چقدر دلم برای گريه در چنين شبی تنگ است . چقدر خوب می شد نامه ای عاشقانه گشودن در چنين شبی . کاش عشق مرا در بر گيرد و هضم کند تمام وجودم را درست در چنين شبی .    
نوشته شده در ساعت 23:33 جمعه 13 تيرماه 1382 توسط پويان - بسيار رويائی و آسمانی !

 

روزی عشق ما را لمس خواهد کرد و جاودان با ما خواهد بود . روزی که رفتن تو را تا گاه با هم رفتن تاب نياورم . اينک تو نزديکی های دوری و من به امتداد قلب ها سخت ايمان دارم .      نوشته شده در ساعت 23:56 جمعه 13 تيرماه 1382 توسط پويان - غير قابل وصف

 

امتحانات اين ترم هم به شهريورماه افتاد و من که هنوز يک واحد هم پاس نکرده ام بايد همچنان در اضطراب اين واحدهای پاس نشده باشم . درسهای خالی از لطفی مثل  رياضی 1 و فيزيک 1 و زبان که ديگر حالم را به هم می زنند شده اند کابوس های هر شب من . خنده دار است کسی که به قصد ضربه فنی کردن درسها وارد دانشگاه شده بود وضعش چنين است و خاک بر سر من اگر قرار باشد بدين گونه ادامه دهم و تمام قوای ذهنيم را بر سر استرس درسهای ناخوانده از دست بدهم .    
 نوشته شده در ساعت 10:00 شنبه 14 تيرماه 1382 توسط پويان
- متاسف و اميدوار

 

دريايی که هميشه نا آرام بوده موجهايش را بر صخره های اينک سفته ساحل می کوبد . گوئی وجود در حال مرگشان را هم بر نمی تابد . مرغانی مترصد برگرفتن طعمه ای از دريا و غافل از عمق ناشناخته اش . و دريا سخت خروشان است گوئی می خواهد صخره ها را کنار بزند و از اين مرغان حريص فرار کند و برود شايد در پی اقيانوسی .    
 نوشته شده در ساعت 15:53 شنبه 14 تيرماه توسط پويان
 - عصبانی ولی خوشحال

 

... تنها عشق و وفاداری می خواهم تا خود را در پايش بريزم . تا او مقدس ترين هدف زندگيم شود تا او را پرستش کنم . پاهايت از قوت کدامين عشق به سوی کدامين دست نايافته قدم برمی دارد . من اما بی يارای عشق قدم برداشتن نتوانم و دست نايافته تر از معشوقه نيز نمی شناسم . دستم را بگير .    
 نوشته شده در ساعت 16:02 شنبه 14 تيرماه 1382 توسط پويان
- سرمست

 

دوستت دارم...     نوشته شده در ساعت 16:19 شنبه 14 تيرماه 1382 توسط پويان - غير قابل وصف

کاش ثروتی داشتم تا استقلال را با شکوهی ديگر جشن می گرفتم ، تا دور می شدم از محيط زشت خالی از درکشان ، ره می گرفتم به سوی از عشق بنا کرده روح فارغ از دنيای هجوشان ، لعنت بر هر آنچه که می پرستند و به آنها فرمان می راند . نه که آنقدر احمق باشم که باورم نباشد با عشقی در قلب و بی مالی در دست پست تر از تراز درکشان خواهم شد . قسم به پاک و پاک و پاک ، زيبا و زيبا و زيبا که تولد بی والد را جشنی بزرگوار خواهم گرفت . کاش خودی تر بودی تا بی پرده تر می گفتم . و باز چه خوب و خوب و خوب که شنونده ای دارم تا همين اشک ها را نيز جاری تر سازد ، تا بينديشم امواج کلام به سوی شنونده ای که هيچ از او نمی دانم چه مقدار اعتماد را بنيان گذارده تا زين پس بی پرده بگوييم .    
 نوشته شده در ساعت 00:50 يکشنبه 15 تيرماه 1382 توسط پويان
 - خيلی عصبانی

 

صبح با فرزاد بودم ، ديرو ز هم با مامان اينا رفته بوديم ديدن دختر عمو که کنکور داده بود ، روز قبلش هم با بهروز بيرون رفته بودم . امروز عصر هم بايد برم کافی نت چک ميل کنم و اين صفحه را آپ لود کنم . چقدر زندگی برايم يکنواخت شده ، احتياج به يک تحول عظيم را شديداً احساس می کنم . تو چی از خودت بگو (اگر قابل بدانی)   
 نوشته شده درساعت 16:55 يکشنبه 15 تيرماه 1382 توسط پويان  - بی تفاوت و خسته

 

آن يکی درحالي که شريان های قلبش از سرخی بی رقيبی موج می زد و تراکم اکسيژن در سينه اش دغدغه هايش را موهوم وار رويا نموده بود بوسه بر لبهای نقابِ نهاده بر آن سوی چهره اش می زد و آن ديگر بوسه بر چهره اش می زد که نقابی در پس پشت داشت و من دريافتم که آن دو خود از جمله نقابدارانند .
نوشته شده در ساعت 18:54 چهارشنبه 18 تيرماه 1382 توسط پويان -  غمگين

اعصابم حسابی به هم ريخته . حوصله هيچکس را ندارم . حتی حوصله ادامه دادن به اين زندگی ... را هم ندارم . همه کارمان شده سيگار دود کردن . فشار همه چيز را تحمل می کنيم بعد سيگار می کشيم که مثلاً گيج بشيم و نفهميم که داره به سر بدبختمون چی مياد و چه روزگار نازنينی رو داريم از دست می ديم . دلم خوش بود که ميام دانشگاه و يه زندگی جديد رو شروع می کنم ولی نمی دونستم که اين زندگی تازه تا اين حد ... . شوهر امه ابلهی دارم که چندی پيش می گفت خدايا عمری به ما بده تا دست اين جوون ها رو تو دست هم بگذاريم . جالب اينجاست که اين آقای صد من يه غاز داشت راجع به پير جوون های بيست و هفت هشت ساله صحبت می کرد که تا امروز به خاطر تابو بودن ازدواج در خانواده احمق ها اصطلاحاً عذب مانده اند و چه فرصت های بکر که از دست داده اند . من اما به اين قيود تن نمی دهم در اصل من به هيچ چيز مقيد نيستم . من از عقل و وجدانم خط می گيرم . مفهوم مسخره ای است که آدم بيايد و قوانينی را وضع کند و بعد خود را مجبور کند به اطاعت از آنچه خود ساخته . گويی خود را در يک دشت سرسبز و زيبا در اتاقی محبوس کنی . من اما در دشت می چرخم ، تا فرصت  دارم نفس می کشم ، خود را در چمن ها غرق می کنم ولی خود را در پرتگاه نمی اندازم . لذا نيازی هم به قفس ندارم .
نوشته شده در ساعت 13:36 جمعه 20 تيرماه 1382 توسط پويان -  با اعصابی خراب

 

انگار بدجوری به او عادت کرده ام ، راستش من به هر کسی به اين راحتی ها انس نمی گيرم . اوائل نسبت به او احساس خاصی نداشتم اما حالا انگار طور ديگری شده ، همه متوجه شده بودند که زياد سرحال نيستم ، هزار جور فکر می کردم . از آخرين باری که ايميل زده بود و گفته بود به شهرستان می رود ديگر تماسی نگرفته بود همين اعصابم را خراب می کرد ، می ترسيدم اتفاقی افتاده باشد . گاهی اوقات که خودخواه می شدم تصور می کردم که الان با يکی ديگه تو شهر خودشون سرگرمه و کسی که اصلا به ذهنش نمی ياد من هستم بعد به خودم می گفتم آخه چرا انتظار داری با تو تماس بگيره ، مگه تو چه نسبتی با اون داری ، برای اون يه همکلاسی ساده هستی ، همين و بس . اصلا دوست ندارم فقط يه همکلاسی باشم . اما ....
امروز که تماس گرفت انگار خيلی سرحال بود از اينکه بيرون نرفته بود تا با من تماس بگيره کلی خوشحال شدم . درست هنگامی که ديگه به خودم اطمينان داده بودم تا شهريور خبری از او نمی گيرم تماس گرفت . شايد به جرئت بتونم بگم تا الان کسی تا اين اندازه من رو خوشحال و سورپريز نکرده بود . امروز صداش برام از هميشه مهربانتر و آشناتر بود . يه جملاتی هست که دوست دارم بگم ولی چيزی از درون مثل شک يا ترديد جلوی من رو می گيره . امروز دو تا مهمونی داشتيم يکی توی دلم مهمونش تو ، يکی هم توی خونه کلی مهمون داشتيم که همه از اينکه اين پسر معمولا ساکت اين قدر بلبل زبون شده و شيرين کاری درمياره جدا متعجب شده بودند . الان در حالی که ساعت 2:15 نصف شبه و همه خواب هستند من پشت کامپيوتر نشستم و تايپ می کنم و آهنگ تايتانيک هم می شنوم . از اينکه تو رو پيدا کردم احساس موفقيت و غرور می کنم ، اگه تو اين يک سال حتی موفق نشدم يه واحد هم پاس کنم خدا رو شکر که با تو آشنا شدم ، به قول خودت من شانس آوردم که با تو آشنا شدم و باز به قول خودت بايد ديد که می تونم نگهت دارم يا ... نمی نويسم . سونا جان باور کن که من دوستت دارم و صميمانه ترين و خاص ترين احساساتم را تقديم تو می کنم . دوستدار تو پويان
نوشته شده  در ساعت 2:23 يکشنبه 22 تيرماه 1382 توسط پويان - با قلبی روشن

 

ساعت 3:28 شده و من هنوز بيدارم .               نوشته شده در ساعت 3:28 يکشنبه 22 تيرماه توسط پويان - حتما الان خوابی

Last Update : 2003/7/13 = 1382/4/22