موریس و مرغ
نویسنده: ماتیاس چوکه
ترجمهٔ مهشید میرمعزی
باز هم کاری برای انجام نبود. از هفتهها پیش، وضع به همین منوال است. ظاهراً مردم دیگر قادر به پرداخت مبلغ خدمات من نیستند. یا دیگر اعتقادی ندارند که بهتر است به من مراجعه کنند و از من کمک بخواهند. هر روز در دفتر خود، روی صندلی و مقابل میز تحریرم مینشینم و تنها کارم این است که نگذارم دچار وحشت و هراس شوم و بهتدریج به گذشت بیهوده و سست روزها عادت کنم.
آیا پاولشن را بهخاطر داری؟ همان بازیگری که آنزمان در خانهٔ شما در گرونهوالد و در جشن پرواز با وی آشنا شدم؟ در این بین خود را فلاویان کار میخواند. یک اسم هنری است. امشب مرا برای شام دعوت کرده است.
همین حالا که مقابل آینهٔ حمام خود ایستاده بودم و صورتم را اصلاح میکردم، احساس کردم چقدر از ته دل آرزو داشتم که در خانه میماندم. فکر کردم، این حمامهای اروپای مرکزی، چقدر بوی خوشایند و خوبی دارند! چنین آپارتمانی چقدر آرام و با آغوش باز، پشت در منتظر آدم است! چقدر دلپذیر است که آدم مجبور به صحبت کردن با هیچکس نیست! فکر کردم، آه ای پیراهن عزیز من، آخر اصلاً چرا من باید درست امروز تو را عوض کنم؟ اگر مجبور به ملاقات با کسی نبودم، خیلی راحت و با کمال میل میشد یک روز دیگر هم تو را پوشید؛ اگر میتوانستم امروز در خانه بمانم، نیازی به حمام رفتن و اصلاح کردن هم نداشتم. آخر او چرا میخواهد مرا ببیند؟! چه انتظاری از من دارد؟ ما با یکدیگر دوست هستیم، خُب که چی؟ ما چه حرفی برای گفتن به هم داریم؟ مطمئناً روزهای ما سپری میشوند، بله هفتهها میگذرند، سالها میگذرند، اما همهشان مثل هم هستند و چیز مفیدی در خود ندارند که ارزش تعریف کردن داشته باشد.
مطمئناً دلیلی برای دعوت کردن من دارد. موفقیتی که میخواهد جشن بگیرد. حتی اگر دلیلش فقط این باشد که یک سال پیرتر شده است، رویداد بسیار مهیج و جنجالی از آن میسازد و من هم باید بهدروغ، علاقه نشان دهم.
چقدر آرامشبخش بود اگر حالا میتوانستم ضمن اینکه قطارها آن پایین، حرکت میکنند، در صندلی مطالعهام فرو بروم و به نقطهٔ مقابل خود خیره شوم. یا به دفتر بازگردم و یکبار دیگر اجازه بیابم، پشت میز بنشینم. چه تسلیبخش است، وقتی در آنجا خورشید پشت یک تکه ابر پنهان میشود و رنگها تیره و گرفته میشوند، وقتی کاغذ، خاکستری و پوشهٔ کوچک سبز، آبی نفتی میگردد، وقتی درِ طبقهٔ بالا گیر میکند، وقتی ناقوسهای شبانه مانند روستاها شروع به نواختن میکنند، وقتی باد در شهر میوزد، وقتی باران شروع به باریدن میکند، وقتی اتومبیلهایی که آن پایین در حیاط هستند، بهشکل یک کلوخ عظیم و بدون رنگ، در هم ذوب میشوند، وقتی در آهنین ورودی به هم کوبیده میشود، وقتی میشود دید که چگونه زنگ، عقربهٔ ساعتی را میخورد که آن بیرون روی دیوار، سمت راست پنجرهٔ من آویزان است، وقتی چمنهای سبز، خاکستری، خانههای سپید، خاکستری و بامهای سرخ، خاکستری میشوند، وقتی دعاها، آهها و نفرینها، بهنرمی بهسان دود در زمستان، بالا میروند و تمام این چیزهایی که نیاز به تغییر دارند، عصاره و شیرهٔ آنهاست.
درعین حال بهخاطر میآورم که چقدر از راه رفتن در کوچهباغها، قدم زدن در میان مزارع، حین اینکه آسمان به سرخی میگراید، خوشم میآید. تا چه اندازه نگریستن به زردی مزارع شلغم و کلم که در غروب آفتاب در خود جمع میشود و سنگهای خاکستری که از اشعهٔ آفتاب روز هنوز گرم هستند را دوست دارم. چقدر منظرهٔ پرواز کلاغها را دوست میدارم، چقدر جسم دوست دخترم را دوست دارم که آرامش سراشیبیهای کوههای مرتفع را دارد. حقیقت ندارد. شاید این را در جایی خواندهام. فقط یک جسم است، جسم او، اما وقتی نیست، محنت و پریشانی بر من هجوم میآورد.
در حمامهای بخار شرقی که در آنها براساس شنیدهها، توسط دلاک کفمال، شسته، ماساژ و مشت و مال داده میشود، آنطور که خواندهام، ظاهراً دربان حمام، هنگام خروج، از افراد تمیز و نظافت شده، با اصطلاحات و ضربالمثلها خداحافظی میکند: با سلامتی، کثیف شوی. اینگونه خداحافظی را دوست دارم. از حمامهای عمومی خوشم میآید. روزی راهم را گم کردم و اشتباهاً به یک نوع سلاخخانهٔ تاریک و گرفته رفتم که در آن حدود پنجاه مرد مسن و عریان و برخی روی دیگری، در خمرههای مختلف چوبی و گرم قرار داشتند و بهنظر میرسید که جشن یک شرکت باشد. کوچکترین و داغترین وان، طوری بود، گویی همکاران از شدت کمبود جا، در آن روی هم نشستهاند. نمیدانستم به کجا باید بروم و مانند یک دختر دبستانی خجلتزده، کنار در ورودی ایستادم. به این امید که در اتاقک بخار، فضای بیشتری برای خود بیابم، به جستوجوی آن رفتم. اما در آنجا، در بخار متراکم، ازدحام بیشتری بود. طوریکه راه دیگری جز جا کردن شجاعانهٔ خود در بین آنهمه پوست چروکیده نداشتم، تا بهسرعت از گوشهای به گوشهٔ دیگر بروم و به سونا برسم که ظاهراً برای بیشتر افراد، زیادی خشک و زیادی گرم بود. در آنجا روی یک تخت چوبی نشستم و آشفته عرق ریختم. یک فرد مسن و منزوی، احتمالاً وکیل شرکت که بهنظر میرسید در آستانهٔ بازنشستگی باشد، کنارم نشسته بود و اندوهگین، حین اینکه بیشتر و بیشتر تحتتأثیر گرما قرار میگرفت، شکم هر دوی ما را به دقت برانداز میکرد. هنگامیکه نزدیک بود کبود شود، وحشتزده شدم و برای اینکه شاهد مرگ یک غریبه نباشم، فرار کردم. از همان زمان از خود میپرسم، نکند من در یکی از آن کلوپهای سکسی بدنام بودهام که گاهی در مورد آنها میخوانیم و آیا موقعیت منحصر بهفرد شرکت در یکی از مجالس عیاشی همجنسبازان را از دست دادهام یا نه. اگر جواب مثبت باشد، باید اعتراف کنم که آنها را همیشه بهنوعی هیجانانگیزتر تصور کرده بودم. موریس، هنگام خداحافظی از دوست قدیمی خود و پس از اینکه هر دو از رسیدن به این شناخت که پوچ و بیهوده هستند و خسته و تا سر حد مرگ کسل شدهاند، تعریف میکند که در مورد اصطلاح «با سلامتی، کثیف شوی»، این بهخاطرم آمد. فلاویان، او را در آغوش میگیرد و متأثر میگوید، تو هم، دوست عزیز، عزیزترینم، تو هم با سلامتی کثیف شوی.
هوا خیلی گرم است. کودکان در آبگیرها بازی میکنند، بزرگترها پشت کرکرههای پایین کشیده چرت میزنند، خیابانها مردهاند، آسفالت نرم شده است، بوی قیر میآید، هوایی خنک که عطر شراب دارد، از میان درهای باز کافهها خارج میشود، سگهای بزرگی بدون حرکت در آستانهٔ درها دراز کشیدهاند و سر را میان پنجهها گذاشتهاند، در تاریکی پشت سر آنها، دستگاههای بازی دیده میشوند که گاهی صداهایی از خود درمیآورند. پردههای سفید در مقابل پنجرههای باز تکان میخورند، صدای موسیقی تلویزیونها به بیرون نفوذ میکند، آهنگهای آشنا از فیلمهای قدیمی است، تکرار برنامههای بعدازظهری تابستانها، هیچکس وارد آن نور درخشان نمیشود. موریس، تنها و آرام در سایهٔ خانههای کرایهای راه میرود. از پنجرهای صدای موسیقی جاز دیکسیلند میآید. موریس دقت میکند که در سایه بماند. راه خود را براساس درختان پُر برگ تنظیم میکند، از محوطههای سبز رد میشود، به ساحل رودخانهای کُند حرکت و کوچک میرسد که از میان شهر عبور میکند و عجیب است که سواحل آن را در تمام مناطق بتونکاری نکردهاند و در برخی نقاط به همان شکل است که بود، با همان سرازیریهای کم شیب، نوار سبزی با دو، سه متر پهنا، یک رودخانهٔ قهوهای و زرد و گاهی هم سبز متمایل به کبود، در گرما بوی بد لجن و ماهی گندیده میدهد، زلال نیست، گاه قوس و قزحی و گاه مانند لرزانک، متلاطم – تابستانها در روزنامه هر بار صحبت از یک نوع جلبک میشود. آب، بهآرامی از میان شهر مرده عبور میکند. اینجا و آنجا یک خانوادهٔ ترک، در کنار ساحل مستقر میشود، بر زیراندازهای پهن شده، با اسباببازی و آذوقه، همه خوابیدهاند. یک زن جوان با روسری و لباسی که تا زمین میرسد، پا برهنه در امتداد ساحل و روی شن نمناک و خاکستری راه میرود. موریس به رد ظریفی که زن از خود بر جا میگذارد، مینگرد. به ران زیر لباس بلند و کمرگاهی مینگرد که بهظرافت حد آن پیداست و باز میان آن پارچهٔ گشاد و تیره گم میشود، دوباره به رد پاهای روی شن میکند، به جای پاشنهها و انگشتان آن پای کوچک. موریس دلش میخواهد، آن جا پاها را از نزدیک ببیند، گونهها را روی آن فرورفتگیهای کوچک بگذارد که هنوز گرمای پاها را دارند. به فرورفتگیها و بعد به زن جوان نگاه میکند که بازمیگردد که رد پاهای خود را از بین میبرد که بهسوی او میآید، بدون اینکه متوجهاش باشد که به رد پاهای خود دقت میکند و به پاهای خود که در زحمت قرار گرفتن در رد پاهای قدیمی و از بین بردن آنهاست. موریس میل دارد، یکی از آنها را نجات دهد. وارد راهی در نزدیکی ساحل میشود، طوری که زن دیگر نمیتواند به راه خود ادامه دهد. زن، متوجه او میشود، برمیگردد و میرود. اکنون به آب نزدیکتر شده است، با پاهای برهنه که حالا خیس میشوند، دامن لباس را کمی بالا میگیرد، پاهایش رنگ تیرهٔ گل و لای را میگیرند. کمی دورتر مرد جوانی، روی یکی از زیراندازها، زیر یک بوته دراز کشیده و خوابیده است. زن جوان میایستد، به آب سبزگون مینگرد که بهآرامی جاری است، پاهای باریکش در گل و لای فرو میروند، یک قایق موتوری آهسته نزدیک میشود، از نزدیکی ساحل عبور میکند، پرچم بزرگ آلمان، در قسمت پشتی آن، آویزان است، مرد بازنشستهای با شکم بزرگ و شلوار کوتاه، پشت فرمان آن ایستاده است و به زن جوان نگاه میکند، دست خود را بهعلامت سلام بالا میبرد، زنی با اندامی بدشکل، مایو پوشیده و روی قسمت جلویی کشتی دراز کشیده است، یک حولهٔ راه راه زرد و قهوهای روی شیشهٔ کج جلوی اتاق ملوان انداخته و به آن تکیه داده است. پس از گذشتن قایق، تا مدتها صدای خفهٔ موتور آن شنیده میشود. موجهای کوچک، ساحل را لیس میزنند. به رد پای نجات داده شده، نزدیک میشوند، موریس گامی به عقب برمیدارد، آب از روی فرورفتگی کوچک میگذرد، موج کوچک دیگری میآید، موج سوم، رد پاها ناپدید میشوند، زن جوان ایستاده است. به پاهای خود نگاه میکند که آب از استخوان قوزک آنها بالا میرود. بعد نگاه کوتاهی به سمت موریس میاندازد، از ساحل دور میشود، به سوی یک وان پلاستیکی میرود که کودکی در آن نشسته است، به کودک مینگرد، کنار مرد جوانِ خوابیده و روی زیرانداز مینشیند و به مرد نگاه میکند. موریس از سرازیری بالا میرود و کمی دورتر، روی نیمکتی در سایه و در راه ساحلی مینشیند. آب، میدرخشد.
موریس میشنود که آن بیرون، قطارها حرکت حرکت میکنند. از جا بلند میشود، حین لباس پوشیدن، متوجه صداهای منظم و خفهٔ باس میشود، فکر میکند که این صدها از کجا میتوانند باشند، صبحانه میخورد، به خود و زنی فکر میکند که چند روزی است باز مقابل او مینشیند، که با او زندگی میکند و در این مورد که چگونه هر روز، تحمل انسانهای دیگر برای هر دو مشکلتر میشود. آنها در خانه مینشینند، سکوت میکنند، به یکدیگر مینگرند و بلافاصله چشم از هم برمیدارند، آگاه از گناه و بدون اینکه بدانند چه گناهی مرتکب شدهاند، از جا برمیخیزند، چیزها را از اینجا به آنجا میگذارند، بروشورهایی را میخوانند که زنی که با او زندگی میکند، از مغازههایی با خود میآورد که چنین بروشورهایی را برای برداشتن افراد، کنار صندوق، گذاشتهاند. در بروشورها راهنماییهای جالبی در رابطه با زندگی بهتر مییابند، برای مثال: افراد علاقمند به سلامتی خود، باید هر روز آواز بخوانند – بنابراین وقتی موریس تنها میشود، سعی در بهخاطر آوردن یک آهنگ میکند و با صدای تعلیم ندیدهٔ خود، اول آهنگها را میخواند؛ فایدهای ندارد، او هر بار بلافاصله مجدداً دست از خواندن میکشد –، و پس از هفتهها و گاه ماهها، وقتی یک بار دیگر صحبتی از یک استاد سلمانیِ تنها و منزوی در روزنامه میشود که مومیایی شده در مقابل کمد لباسهای آپارتمان خود پیدا شده است، یا از یک رانندهٔ پیر و لق و لوق و بیکار کامیون که گذاشته همسر بیمار و بستریاش از گرسنگی بمیرد، حین اینکه او از صبح تا شب در کنار زن روی مبل راحتی تلویزیون نگاه میکرده است – هنگامیکه جنازهٔ زن را پیدا کردند، فقط بیست و نه کیلو وزن داشت و در مدفوع خود غوطهور بود، پیرمرد گریه میکرد –، بعد موریس به زنی که با او زندگی میکند میگوید، باید باز به ملاقات شخصی برویم، بیا ارتباطات اجتماعی پیدا کنیم، تنها بودن انسان هیچ خوب نیست و زنی که با او زندگی میکند که نقش معشوقهٔ او را بر عهده گرفته است، میگوید، اگر باید اینطور باشد، من حرفی ندارم. بعد راه میافتند، گُل میخرند، زنگ خانهٔ یکی از آشنایان را میزنند – دیگر زنگهای زیادی در شهر وجود ندارد که بهنظرشان آشنا بیاید –، روز بهخیر میگویند، وارد آپارتمان غریبه میشوند، سیخ مینشینند، با احتیاط لبخند خود را که گمان میکنند از پیشترها آن را در خاطر نگه داشتهاند، خفظ میکنند، لبخندی فرسوده و از مد افتاده که به دلیل کمبود جانشینی بهتر، به شکل یک ماسک و زیادی دراز با قزن قفلی و قلاب بر صورت خود آویزان کردهاند، داستانهایی تعریف میکنند که سالها پیش، اتفاق افتادهاند، لطیفهای میگویند که مدتهاست از آن بدشان میآید، وقتی چیزی منفی میخواهد از دهانشان بیرون بیاید، دست بر دهان خود میبرند، هر یک به دهان خود، سعی میکنند مسرور باشند، عظلات کمر منقبض شدهاند، سرشان سوت میکشد، مادرهایشان را بهخاطر میآورند، مادرهایی که در مدفوع خود غوطهور هستند که دیگر خانههایشان را ترک نمیکنند که دیگر نمیتوانند بخوابند که نگران فرزندان خود هستند، فرزندانی که برای آنها میلههایی برای تکیه دادن در حمام، در دستشویی، در آشپزخانه و همهجا نصب کردهاند، فرزندانی که چرخهای کوچکی به میزها و صندلیها وصل کردهاند و برای تمام وسایل برقی ممکن، کنترل از راه دور تهیه کردهاند و همچنان لبخند قدیمی خود را روی صورتشان حفظ میکنند، حال سعی در گوش کردن به حرفهای آن غریبه دارند – چیزهایی که میشنوند، برایشان غریبه است، داستانهایی از فرزندان، از موفقیتها، از دوستان، آشنایان، اقوام، خواهر و برادرها، حیوانات خانگی، بیماریها، نگرانیها، بله حتی افراد ملاقات شونده هم نگرانیهایی دارند، چه نگرانیهایی، اینها که نگرانی نیستند، موریس و زن کنارش که با او زندگی میکند که بهنظر میرسد دوست دخترش باشد، چیزی را که میشنوند، درک نمیکنند، سعی در دنبال کردن جملات دارند، اما دائم افکار و تأثیراتی که هنگام شنیدن دارند، حواس آنها را پرت میکند، حضورشان چقدر پوچ بوده است، آخر آنها چه باید از زندگی خود بگویند، چه تجربیاتی داشتهاند، چه چیزی میتوانند عرضه کنند، تمام آن چیزهایی که قبلاً میتوانستند از آنها دفاع کنند، در خاطرات رنگ باختهاند، تنها چیزی که موریس امروز میتواند از آن جانبداری کند، این شناخت است که خوشبخت بودن، ساده است، بهشرطی که تمام این مهربان بودن، تعریف و تمجید کردن، لبخند خفقانآور، مرهمی بیهوده نبوده باشد و بعد همهچیز گفته شده است، دیگر هیچ جملهای نمیخواهد بر زبان بیاید، نمنم بارانِ کلمات قطع میشود، دریچهٔ سدها محکم بسته شده و سرها تهی است، همه در حال غرق شدن، نگاه میکنند، چشمها از گودل خود بیرون میآیند، آنها از جا برمیخیزند، چتر خود را برمیدارند و شبانه میروند، موریس از جلو و دوست دخترش از پشت سر او، بعد رستورانی پیدا میکنند و میخورند و مینوشند. موریس و دختر، بیشتر به این نتیجه میرسند که ارتباطات اجتماعی یک توقع بیجا است.
بازگشت به برلین. زوج دوبِران، در طبقه بالای دفتر او کار میکند. یک چاپخانه دارند. موریس نمیداند که سفارشات خود را از کجا میگیرند. آنها یک دستگاه چاپ قدیمی دارند، متنها را با دست میچینند و از زمانیکه موریس آنها را میشناسد، هر دو آغشته به رنگ سیاه دستگاه چاپ، بدخُلق، غیردوستانه، بله، سرد هستند. بهنظر میرسد که مرد دائمالخمر باشد. البته موریس هرگز او را در حال نوشیدن ندیده است، اما گاهی صدای همسرش شنیده میشود که فحشهای رکیکی به او میدهد، در تابستان که پنجرهها باز است، تقریباً هر روز، با لحنی ستیزهجویانه و در عین حال هر بار دستکم یک بار این سرزنش تحقیرآمیز بیان میشود، تو یک الکلی هستی و میمانی. پوست آقای دوبران، مثل پوست یک دائمالخمر سفید و لطیف است. موریس هرگز او را در حال تلوتلو خوردن ندیده و همچنین هرگز وقتی نزدیک او بوده، بوی الکل مشام او را آزار داده است. آقای دوبران، در مقابل سرزنشهای همسرش، از خود دفاع نمیکند. از میان پنجرهٔ باز، هر از گاهی زمزمهای آرام کننده از او بهگوش میرسد. عینک میزند و در تمام طول سال، یک کت تنگ به رنگ قهوهای روشن و از جنس چرم میپوشد. زن، یک شکم تیز دارد. دو پیشبند رنگ و رفته را بهطور متناوب میبندد، یکی از آنها زمانی صورتی روشن و دیگری آبی آسمانی بوده است. از حدود پنج سال پیش، وقتی موریس، در راه پلهها به زن یا مرد برمیخورد، جواب سلام او را با یک «نوشجا» میدهند، این یعنی نوشجان و نوعی روز بهخیر گفتن مخصوص برلینیها است که دیگر از مد افتاده. تا ساعت هشت صبح به هم «صبخی» (یعنی صبح بهخیر)، سپس «نوشجا» و بعد از ساعت پنج بعد از ظهر «شبخو» (شب خوش) میگویند. دوبرانها و موریس بیش از این چیز دیگری برای گفتن به هم ندارند. موریس دو مرتبه در بزرگ آهنین را که به خیابان باز میشود، برای آنها نگه داشته و یک بار هم نامههایشان را گرفته است. از آن زمان، با احترام، مانند باد هوا با او رفتار میکنند.
زن ناگهان و آنطور که میگفتند، در اثر ذاتالریهٔ حاد، از دنیا رفت. موریس یک گل رز خرید که بوی گل رز میداد و آن را برای آقای دوبران در کارگاهش برد. در را زد و هیچ اتفاقی نیفتاد. منتظر ماند. صدای خشخش آرامی از پشت در بهگوش رسید و بعد مجدداً سکوت شد. برای بار دوم در زد، منتظر ماند – باز صدای خشخش آرام شنیده شد و یک بله، چه شدهٔ همراه با اوقات تلخی. موریس گفت، من هستم – که البته چندان هم مبتکرانه نبود –، و بعد لای در کمی باز شد. آقای دوبران به بیرون نگاه کرد. آه، شما هستید؟ به آهستگی در را کمی بیشتر باز کرد، مانند حرکت آهسته، گامی به عقب و در راهروی تاریک کارگاه خود برداشت، تلوتلو میخورد، به دیوار تکیه داد، اینکه شما بالا آمدهاید، اینکه شما بالا آمدهاید، اینکه...، به آهستگی و بدون حس حرف میزد، در عین حال از دیوار دور شد، سعی کرد صاف بایستد، به عقب افتاد، بهصورت کج به دیوار تکیه داد، اشک آرام از گونههایش جاری شد، عینکش کثیف شده بود. موریس با گل رز آنجا ایستاده بود. آقای دوبران گفت، چاپ، زندگی او بود، به موریس نگاه کرد، بعد باز گفت، چاپ، زندگی اوبود، شما مرد مهربانی هستید، اینکه شما بالا آمدهاید. آرام، کاملاً آرام صحبت میکرد، سپس دست ظریف و آغشته به مرکب سیاه خود را بالا برد با پشت انگشتان، گونهٔ چپ موریس را نوازش کرد، شما آدم خوبی هستید، اینکه شما بالا آمدهاید و موریس آنجا ایستاده بود. پشت مرد چاپچی، در تاریک روشن، جای یک نفر خالی بود. در آنجا همهچیز خالی و تهی شده بود. گربهای روی زمین نشسته بود که آشفته به موریس نگاه میکرد. در اصل، گربهها زیاد احساس خود را نشان نمیدهند. این یکی بهنظر کاملاً مأیوس و تا حدودی ابله میرسید. و اندوه، مانند یک گناه، تقریباً موریس را در خود میمکید. مرد چاپچی همچنان با پشت انگشتان، گونهٔ چپ موریس را نوازش میکرد، در حالیکه این یکی، گل رز را بهسوی او گرفت و گفت، با همدردی قلبی – بله، واقعاً به شخصی چون او چه میتوان گفت که هیچ روزی را بدون سرگرم کردن خود با همان عادات زندگی همیشگی نمیگذراند؟ گربه بیقرار نگاه میکرد، موریس آنجا ایستاده بود، آقای دوبران از کنار دیوار کنار کشید، به عقب افتاد، پشت سر هم، کاملاً آهسته و آرام و با لکنت تکرار میکرد، اینکه شما بالا آمدهاید، شما آدم خوبی هستید، چاپ، زندگی او بود، در عین حال قطرات اشک از چشمانش روی پوست لطیف و سفید، به سوی پایین میغلتید.
چرا این را تعریف میکنم؟ برای اینکه گاهی زندگی با زیبایی غیر قابل وصفی انسان را غافلگیر میکند و چون میخواهم وقتی مرا غافلگیر کرد، متوجه شوم. خانم دوبران، رفتار بدی با شوهر خود داشت، هر روز، و حال مرد آنجا ایستاده بود، تکیه کرده به دیوار و برای او گریه میکرد.
وقتی جلوی در میرسد، باران شروع میشود – چه آغاز زیبایی، از هزاران سال پیش، وقتی جلوی در میرسید، باران شروع میشد. بازمیگردد و چتر خود را برمیدارد. بهمحض اینکه در را برای بار دوم باز میکند، دریچهٔ سدها حسابی باز میشود و آب، مانند اینکه از وان خارج شود، وارد میشود. زیر در میایستد و فکر میکند. بارانی که روی زمین میبارد، پخش میشود و کف میکند و بهصورت بخار از از پاچههای شلوارش بالا میرود. در را میبندد و به دفتر بازمیگردد. در آنجا روی صندلی مخصوص مهمانان مینشیند و منتظر میماند. کتابی برمیدارد که در آنجا است و چند صفحهای میخواند، بدون اینکه بتواند تمرکز داشته باشد. تصمیم گرفته است که برای نوشیدن قهوه برود. هر چه که در سر داشته باشد، به این زودیها از آن خارج نمیشود. به بیرون نگاه میکند. باران آهسته میشود. فقط چند قطرهای از آسمان میچکد. مجدداً چتر را برمیدارد و برای سومین مرتبه راه میافتد. خیابانها خیس هستند. دختران خیس، بهسوی او میآیند. آفتاب از میان ابرها بیرون میآید، همهچیز میدرخشد. در کافه «سولیتر»، زیر سایهبان مینشیند، پشت گلدانها که دور از باد و باران، در یک ردیف قرار داده شدهاند و ایوان را از پیادهرو جدا میکنند. گنجشکها پروازکنان میآیند و در خاک خشک زیر یکی از گیاهان خشک شده میغلتند. تاکنون چنین حمام گرد و خاکی را از گنجشکها ندیده است. با کنجکاوی نگاه میکند و از اینکه چیز تازهای برایش عرضه شده است، خوشحال میشود. گنجشکها مانند اسبها، گربهها یا خوکها، در خاک گلدان میغلتند. گاهی به پهلو میافتند و یکی حتی به پشت میافتد، با شدت خود را به اینطرف و آنطرف میاندازند. ابری از غبار در بالای سوراخی پدید میآید که گنجشکها برای حمام خود انتخاب کردهاند و در اثر استفاده، بهتدریج عمیقتر میشود. یکی پس از دیگری، پرواز کنان میآیند، خود را در سوراخ میفشارند، خود را در آن، به اینسو و آنسو، به جلو و عقب میاندازند، خاک را میکَنند، به داخل آن خم میشوند، منقار خود را در آن به چپ و راست تیز میکنند، سپس بر لب سیاه و پلاستیکی سطل میپرند که بدنهٔ مردهٔ گیاه در آن قرار دارد، خود را تکان میدهند، خود را باد میکنند، پرواز کنان میروند یا مجدداً پر سر و صدا خود را در سوراخ میاندازند.
تکههای ابر بعدی میرسند. در عرض مدت کوتاهی، آسمان و هر چه زیر آن است، تاریک میشود. قطرات بزرگ شروع به باریدن میکند و بعد باز باران، مثل سیل میبارد. گنجشکها ناپدید میشوند. موریس قهوهاش را مینوشد. کاسبی برای مدت کوتاهی یکی از مغازههای خالی روبهروی خیابان را کرایه کرده است و کفشهای خیلی ارزان میفروشد. یک زن حدود پنجاه سالهٔ بیتجربه، بهعنوان فروشنده در میان تلی از جعبههای کفش ایستاده است و به باران مینگرد. چاق است. کفشهای تنگ و نوکتیز پاشنه بلند بژ رنگی از جنس پلاستیک پوشیده است. موریس چقدر نگریستن به این پاها را دوست دارد. همیشه که از کنار ویترین رد میشود، میایستد، تظاهر میکند که به اجناس آنجا علاقمند است و پنهانی به استخوانهای متورم و از شکل افتادهٔ قوزک پای زن مینگرد. در حاشیهٔ شهرهای ما، بیشتر و بیشتر کفشهای ارزان قیمت از کشورهایی که دستمزد کارگرها در آنجا پایین است، عرضه میشود، محصولاتی از مواد مصنوعی که پاها پس از مدت کوتاهی، در اثر درد، در آنها شروع به کج و کوله شدن میکنند. فقرا فقط کفشهای دردزا را میشناسند. آنها اطمینان دارند، یک کفش باید پا را فشار دهد. با این احوال همواره در جستوجوی مدلهای جدید هستند که حتیالمقدور تفاوت بیشتری با کفشهایشان داشته باشند، چون آنها بیشتر از کفشهای پوشیده شده، پا را فشار میدهند. این افرادِ رنج دیده و تحت فشار هستند که به امید رها شدن از دردهایشان در این بالا به دنبال کفاشی میگردند. اما آرزویشان برآورده نمیشود. درست برعکس، مورد تمسخر واقع میشوند. ابزار شکنجهٔ دیگر و بهمراتب بدتری به آنها قالب میشود. به این ترتیب، روزهای خود را لنگان لنگان سپری میکنند و اکثر اوقات، مدت درازی قبل از پایان کار خود، کاملاً دست از راه رفتن برمیدارند، تا فرصت باقی مانده را در صندلیهای چرخدار برقی بگذرانند که شرکت بیمه در اختیارشان گذاشته است. مشاهدهٔ آنها که چگونه لنگان و ناامید، در مقابل اجناس عرضه شده بالا و پایین میروند، متأثر کننده است. تمام آنها مشتاقانه در جستوجوی چیزی هستند که رنجشان را کاهش دهد. و بعد چیزی را میخرند که شاید با پول آن، فقط بتوان در مغازهای جدی در قسمت جنوب غربی شهر، یک جفت بند کفش خرید. سپس این شبه کفشها را میپوشند و مغازه را ترک میکنند، با احساس موقتی راحتی و همزمان اما بدبینی شدیدتری در چهره.
بامزه کار گنجشکها نبود. بامزه آنجا بود که موریس وقت داشت به آنها نگاه کند. گنجشکها، انسانها، فیلها و دریاها در هر لحظه کار خود را میکنند. در یک لحظه همهچیز اتفاق میافتد، اما ما آنها را نمیبینیم و سکوت را حس میکنیم. بر این گمان هستیم که چیزهای غیرعادی، مخل نظم و هماهنگی و جانبی، جالب هستند. اما ریتم، جریان و حضور پیوسته، فوقالعاده است. اگر هر زمان، روراستی و آمادگی کافی برای دیدن اطراف خود را داشته باشیم، یک زندگی سرشار از اتفاقات غافلگیر کننده، رویای یک زندگی، یک رمان، یک ماجراجویی دائمی خواهیم داشت. فقط باید تصور کرد، به هر کجا که میرویم و توقف میکنیم، گنجشکها، سگها، جرثقیلهایی که حرکات عجیبی دارند، پشهها و انسانها را میبینیم – طبعاً بارها و بیشتر انسانهایی را میبینیم که بیش از بقیه گمان میکنیم، از مدتها پیش، آنها را شناختهایم که آنها را همانند خود میپنداریم، اما رفتار آنها دائم تازه است و کاملاً غیر قابل درک.
دخترم با بچههای همسایه در خیابان بازی میکند. نباید نگران او باشم. به سوپرمارکت میروم، کوکاکولا لایت، یک بطری رُم و چهار شنیتسل بستهبندی شده میخرم، به خانه میروم، به مقابل خود مینگرم، برنامهٔ تلویزیون را مطالعه میکنم، کوکاکولا با رم مینوشم، یک بار دیگر برنامهٔ تلویزیون را مطالعه میکنم، وحشتزده میشوم، شب شده است، حالم بد است، همسایهها در حیاط، کباب درست میکنند و مرا هم دعوت میکنند که با آنها بخورم، دوست ندارم، با آنها راحت نیستم، دو شنیتسل را میزنم تا تخت شوند، از اینکه میبینم برشها نازکتر و بزرگتر میشوند، خوشحال میشوم، به آنها آرد سوخاری میزنم و برای خود و دخترم سرخ میکنم، دخترم برای اولین بار آن را میخورد، تاکنون هرگز شنیتسل وینی نخورده است، خیلی خوشش میآید، فردا هم یکی میخواهد، خستهام، به رختخواب میروم، میخوابم، بلند میشوم، نه چندان زود، شاید ساعت نُه است، وحشت میکنم، چون شاید رم تمام شده باشد، تصمیم میگیرم در مغازهٔ نوشیدنی فروشی یک نوع ارزان آن را بخرم و آنگاه دست از نوشیدن بردارم، بعد پدرم هم هست که باید به او رسیدگی کرد، در دستشویی با خود حرفهای بیسر و تهی میزند، به باغچه میروم، چند لوبیا میکَنم، روی میز تحریر دوران جوانیام دفترچههای یادداشت نو و مدادهایی قرار دارد، تصمیم گرفتهام اینبار، حین اقامت در خانهٔ والدینم، افکارم را یادداشت کنم، بدون پالودن، همهچیز را یادداشت و طراحی کنم، هر چه را که از ذهنم میگذرد، هیچچیز از ذهنم نمیگذرد، دفترها و مدادها دست نخورده همانجا قرار دارند، در سوپرمارکت کتلت دستهدار آرژانتینی را حراج کردهاند، دو عدد میخرم و برای خرید آن دو تکه گوشت بزرگ و خونین خوشحال میشوم، برای پدرم حریرهٔ مخصوص بچهها در شیشه میخرم، وقتی در خانه را باز میکنم، از من سؤال میکند، اسم شما چیست؟ میگویم، من هستم، خودت را جمع کن، اسم پسر تو چیست؟ با لکنت میگوید، پسر؟ من پسری ندارم، هرگز پسری نداشتهام، اگر پسری میداشتم، میدانستم، لحنش مانند شخصی در حال غرق شدن است، غرق شدن در تنهایی، بعد از یک مکث، نجواگونه میگوید تو بچه داری؟ البته که دارم، طبیعی است، این اداها را درنیاور، تو او را میشناسی، همین حالا هم با بچههای همسایه بازی میکند، پدرم شاکی میشود که فرزندم را از او پنهان کردهام، آب دهانش جاری است، مانند رد سفید حلزون، او را در صندلی چرخدار مینشانم، به باغچه میروم، چند تمشک میچینم، به آشپزخانه میروم، باقی ماندهٔ بطری عرق را با آب لیموترش و شکر مخلوط میکنم، مینوشم، برنامهٔ تلویزیون را مطالعه میکنم، چند تکه لباس میبینم، آنها را در ماشین لباسشویی میاندازم که یک چهارم آن را پُر میکند، دگمهها را میچرخانم، صدای جاری شدن آب، احساس رضایت به من میدهد، نشریات را ورق میزنم، سعی میکنم بین دو تصویر یکسان، ده تفاوت بیابم، بدون اینکه تفاوتها را علامتگذاری کنم، جدول حل کنم، بدون اینکه حروف را در خانهها بنویسم، چیزی برای نوشتن در دسترس نیست، قدرت ندارم از جا برخیزم و چیزی بیاورم، بهخاطر میآورم که در بهترین دوران زندگی خود هستم، دخترم، بسیار زیبا شده است، آسمان آبی است، سر و کلهٔ گربهٔ نر در باغچه پیدا میشود، کنار بوتهای میایستد، با احتیاط به آن نزدیک میشود، پوزهاش را کمی باز میکند، نفس عمیقی میکشد، اسمش چیست؟ مثل اینکه هیپنوتیزم شده باشد، با دهانی نمیهباز بهآرامی بو میکشد، به سویش میروم، فرار میکند، بوته را بررسی میکنم، چیز خاصی در آن نمییابم، زانو میزنم، آن را بو میکنم، چیزی نمییابم، به آشپزخانه بازمیگردم، دو شنیتسل دیگر را از یخچال درمیآورم، آنها را میکوبم، از اینکه میبینم برشها نازکتر و بزرگتر میشوند، خوشحال میشوم، پدرم فریاد میزند، فراموش نکنم که وضعیت روغن را کنترل کنم، پیشترها اتومبیلی داشت، دخترم از راه میرسد و کوکاکولا میخواهد، چیزی باقی نمانده است، به او پول میدهم، بهسرعت میرود، پدر جلوی صندلی چرخدار خود، روی زمین افتاده است و ناله میکند، لگنش ایراد پیدا کرده است، آمبولانس خبر میکنم، صدای آژیری نزدیک میشود، با بقیهٔ لیموترشها چه باید بکنم، به مغازهٔ نوشیدنی فروشی میروم و یک نیم بطر جین میخرم، پدر رفته، در بیمارستان بستری شده است، دخترم مقابل من ایستاده و شنیتسل وینی خود را میخواهد، از این موضوع خوشحال میشوم که آرد سوخاری، بهآرامی در کره، طلایی و سرخ میشود، از شدت شادی اشک در چشمانم حلقه میزند، حالم بد است، به رختخواب میروم، دوست ندارم مطالعه کنم، یک جین برایم باقی مانده است، لیموترشها تمام شدهاند، فردا کوکاکولا، رم و لیموترش میخرم، پس حالا شکست خوردهام، در خانه هستم، به گل نشستهام، ساحل به چه دردی میخورد، اگر نه برای... تمام زندگی از این تشکیل شده است که مکان به گل نشستن خود را بیابی. دخترم شنیتسل وینی را دوست دارد، من هم همینطور، پدرم فعلاً چند هفتهای در بیمارستان خواهد ماند، وقتی با دخترم به ملاقات او میرویم، میپرسد ما که هستیم، دکتر شوخی میکند، اما این آقا، پسر و دوشیزه خانم که نوهٔ ما هستند، نکند ما در اثر این هیجانات کمی قاطی کرده باشیم؟ آن بیرون، در ایستگاه، سایهام نیست. سرم گیج میرود، تمرکز میکنم، جستجو میکنم، سایهام نیست. چهرهٔ دخترم در نور غروب، محو میشود. دست خود را بلند میکنم و زیر بغلم را بو میکنم، بوی بیمارستان به مشامم میرسد. دیگر حتی نمیتوانم سادهترین چیز، حتی سایه و بوی خودم را هم حفظ کنم، هیچچیز را، همهچیز تمام میشود. اتوبوس میآید، سایههای ما در نور چراغ آن، سر جاهای خود میپرند، دو طرح قوی و واضح که همراه ما سوار میشوند. دخترم شنیتسل وینی میخواهد. میگویم که دیگر ندارم. اما میخواهد. میگویم، چیز بهتری دارم، خواهی دید. استیکهای آرژانتینی را خواهم زد و سوخاری خواهم کرد. اینکه آیا میشود سایهها کاملاً محو شوند یا چشمهای ضعیف ما چنین ادعایی میکنند – دستکم من میخواهم سایهٔ خود را تا پایان حفظ کنم، فقط این یکی اطمینان را میخواهم داشته باشم.
قلب بیچارهام دیگر دوست ندارد بخواند / بدرود، شادی زلال و سترگ / بدرود، عشق / بدرود، خوشبختی.
مدتهای مدیدی با هم بودیم / حال پیری بر ما غلبه کرده / زمستان با آن ساقههای غلات خاکستری یخی و قطرات سرد زیر بینی، فرا رسیده است.
سالهای شیشهای / رویاهای رنگ پریده، سلام بر شما.
بدرود، امیدها / دیگر نباشید و بهسان حباب بترکید / اشتیاق به شهر شما آمده است و حالا در سینهٔ من زندگی میکند، تیر میکشد / آه، زیادی خشمبرانگیز و بسیار غمانگیز است / بله، تا حد اشک و درد.
روزها کوتاهتر شدهاند / شبها طولانیتر / پاییزِ تیره و یخبندان، میرسد / چه میتوان گفت؟ / چه میتوان گفت؟ / ما دیگر مثل گذشته نیستیم / درک آن مشکل است.
راه، گم شده / باریک و باریکتر شده است / ما با هم آن را رفتیم / پوست خود را در آن گذاشتیم / با عجله ادامه دادیم، دویدیم / تا اینکه تکههای گوشت هم / در مقابل چشم ما شروع به کنده شدن کرد / گوشت پیر ما / و بالاخره ما، افتان و خیزان، از روی دل و رودهٔ خود / خسته به هدف رسیدیم / مزین به تردید از برگ بو / تاجه گل از نگرانی.
پس مدتی است که همینطور بیدار میشویم / در تاریک روشن صبح / و به ویرانهٔ قالبهای اولیه مینگریم / که چند سال پیش، برای اولین مرتبه / در دور و بر خود دیده بودیمشان / و پس از شانه بالا انداختن اولیه، مجبور شدیم آنها را از خود بدانیم / که از آن زمان، با تشویشی نسبی به آنها مینگریم / که چگونه مبدل به غبار میشوند.
ماتیاس چوکه، متولد ۱۹۵٤ در برن، فارغالتحصیل از دانشکدهٔ بازیگری زوریخ و از سال ۱۹۸۰ ساکن برلین است. وی بهعنوان نویسنده، نمایشنامهنویس و کارگردان مستقل کار میکند. در سال ۱۹۸٢ برای اولین رمان خود، «ماکس»، برندهٔ جایزهٔ روبرت والزر شهر بیل شد و سپس جوایز متعدد دیگری هم دریافت کرد. موریس و مرغ، هشتیمن کتاب منتشر شدهٔ چوکه در سال ٢۰۰۶، برندهٔ جایزهٔ ادبی سولوتورن (Solothurn) شد. همچنین در همان سال، جایزهٔ بنیاد شیلر سوئیس را هم از آن خود کرد. از جمله فیلمهای او میتوان از «مرد وحشی» و «افزایش خطر آتشسوزی در جنگل» نام برد.
نام کتاب «موریس و مرغ»، برگرفته از تابلویی به همین نام (۱۸٧٧)، اثر نقاش سوئیسی آلبرت آنکر (۱۹۱۰ - ۱۸٣۱) است. مدل این نقاشی، موریس پسر پنج سالهٔ آنکر بوده است.
کتابهای ماتیاس چوکه:
«ماکس» (۱۹۸۸)، «شاهزاده هانس» (۱۹۸٤)، «او، آن، او» (۱۹۸۶)، «دزدان دریایی» (۱۹۹۱)، «شاعر چاق» (۱۹۹۵)، «نیکبختی رها» (۱۹۹۹)، مجموعه داستان «همسایهٔ جدید» (٢۰۰٢)، «موریس و مرغ» (٢۰۰۶).
«من ترجیح میدهم جای "بهترین تأتر جهان"، تأتر تماشا کنم. همچنان که ترجیح میدهم جای "بهترین شراب ماه"، شراب بنوشم. بهترین، همواره یک ناامیدی تلخ است، زیرا امید به چیزی بهتر را از بین میبرد.» از کتاب موریس و مرغ
بخشی از سخنرانی خانم روت شوايكرت
خانۀ هنرمندان ایران، تهران، 20 اسفند 1385
ماتیاس چوکه، متولد 1954 در برن است و تقریباً از سی سال پیش در برلین زندگی می کند. وی نمایشنامه و فیلمنامه و اساساً قطعات غمانگیز مینویسد که شاید رمان خواندن آنها غلط باشد. زیرا شخصیتهای او به سختی دارای هویت هستند و داستانی ندارند که حتماً باید تعریف شود و البته در پی آن هم نیستند؛ آنها با / در شکلهای مختلف و ممکن، زندگی میکنند. یکی از کتابهای او "نيكبختی رها" نام دارد. با جملهاي كه در تحسين اين کتاب گفته شده است، موافق هستم: "این کتاب راکتی است که جملات نااستوار و زیبا از آن شلیک میشوند." قهرمانان شوکه، مردان و زنانی هستند که متوجه میشوند، زندگی برای نیازهای آنها زیادی بزرگ است که آنها رویای احساسات بزرگ را میبینند، اما نمیتوانند آنها را تجربه کنند که شاید وقت، هوش و آزادی بیش از حدی دارند.
به گزارش خبرگزاري فارس، به نقل
از سايت خبري خانه هنرمندان ايران، در اين جلسه بخشهايي از رمان «موريس و مرغ»
توسط ماتياس چوكه به زبان آلماني قرائت شد و سپس اين بخشها را مهشيد ميرمعزي به
فارسي برگرداند و خواند.
ماتياس چوكه درباره رمان خود گفت: كتاب را غمگين و تلخ نميدانم و هميشه سعي كردم
تا داستان از نقطهاي به نقطهاي ديگر گذر كند. ويژگي اين كتاب اين است كه ميتوان
اين كتاب را از هر جاي آن باز كرد و خواند. آگاهانه اين كار را كردم و دوست داشتم
خواننده تجربه جديدي را داشته باشد. شخصيت حميد در رمان سمبل راه دور است و بر اساس
احساساتم مينويسم و ميخواهم خواننده را هشيار نگه دارم و بيهوده كار نوشتن را سخت
نميكنم.
او درباره خصوص در ايران گفت: خيلي خوشحال هستم كه در ايران حضور دارم و داستان خود
را به زبان فارسي ميشنوم.
ماتياس چوكه، متولد 1954 در برن است و تقريبا از سي سال پيش در برلين زندگي ميكند.
وي نمايشنامه و فيلم نامه و اساسا قطعات غمانگيز مينويسد كه شايد رمان خواندن
آنها غلط باشد. زيرا شخصيتهاي او به سختي داراي هويت هستند و داستاني ندارند كه
حتما بايد تعريف شود و البته در پي آن هم نيستند آنها با در شكل مختلف و ممكن زندگي
مي كنند.يكي از كتاب هاي «نيك بختي رها» نام دارد. با جملهاي كه در تحسين اين كتاب
گفته شده است، موافق هستم: «اين كتاب راكتي است كه جملات نااستوار و زيبا از آن
شليك ميشوند.»
قهرمانان شوكه مردان و زناني هستند كه متوجه ميشوند زندگي براي نيازهاي آنها زيادي
بزرگ است كه آنها روياي احساسات بزرگ را ميبينند، اما نمي توانند آنها را تجربه
كنند كه شايد وقت، هوش و آزادي بيش از حدي را دارند.
ماتياس چوكه متولد 1954 در برن، فارغ التحصيل از دانشكده بازيگري و زوريخ و از سال
1980 ساكن برلين است.
وي به عنوان نويسنده نمايشنامهنويس و كارگردان مستقل كار مي كند.
در سال 1982 براي اولين رمان خود «ماكس» برنده جايزه روبرت والزر شهر بيل شد و سپس
جوايز متعدد ديگري هم دريافت كرد.
موريس و مرغ هشتمين كتاب منتشر شده چوكه درسال 2006،برنده جايزه ادبي زولوتورنر
شد.
همچنين در همان سال جايزه بنياد شيلر سوئيس را هماز آن خود كرد.
از جمله فيلمهاي او ميتوان از «مرد وحشي» و «افزايش خطر آتش سوزي در جنگل» نام
برد و نام كتاب «موريس و مرغ» برگرفته از تابلويي به همين نام (1877) اثر نقاش
سوئيسي آلبرت آنكر است. مدل اين نقاشي، موريس پسر پنج ساله آنكر بوده است.
از كتابهاي ماتياس چوكه، ميتوان به « ماكس»، «شاهزاده هانس»، «او، آن،او»، «دزدان
دريايي»، «شاعر چاق»، «نيك بختي رها»، مجموعه داستان «همسايه جديد»، «موريس و مرغ»
اشاره كرد.
ماتياس چوكه مي گويد: «من ترجيح ميدهم جاي «بهترين تئاتر جهان» تئاتر تماشا كنم.
بهترين همواره يك نااميدي تلخ است، زيرا اميد به چيزي بهتر را از بين ميبرد.»