Site hosted by Angelfire.com: Build your free website today!
‍[بازگشت به صفحه اول]
ايران امروز





به انتظـــارِ فصــلی ديگــر
 
 
علی طهماسبی‌
جمعه ۹ خرداد ۱۳۸۲

هنوز مسئله شرعی برده داری را از رساله‌های عمليه حذف نكرده بودند كه روزنامه‌ها خبر آزادی را اعلان كردند، و جلو دكّه‌های روزنامه فروشی می‌فروختند. بعد پدرم را به اجباری بردند. نوبتٍ ما كه رسيد علاوه بر آزادی چاپ شده در روزنامه‌ها، گاهی صداهای غريبی هم از آن سوی ديوارها می‌شنيديم كه می‌گفتند صدای پای آزادی است كه پشت دروازه شهرمان پرسه می‌زند. از آن ايام سالها می‌گذرد، و مدام در انتظار بوديم.
پدر می‌گفت بايد آن آقای حقيقی خودش بيايد تا كارها سامان پيدا كند. آنوقت خواهی ديد كه گرگ و ميش در كنار هم از يك چشمه آب خواهند نوشيد. پدر دوست داشت سرباز امام زمان باشد اما به اجباری كه رفته بود از رضا شاه هم خوشش آمده بود. به خاطر اقتدارش. به زبان نمی‌آورد، اما رفتارش اين را نشان می‌داد.
روزی شمشير كهنه و زنگ زده‌ای را از زير زمين خانه‌مان پيدا كردم. داشتم وراندازش می‌كردم، و می‌گفتم تاريخ مصرفش گذشته، كه پدر چشمش به من افتاد، چنان شمشير را از دستم گرفت كه انگار به همه مقدسات عالم توهين كرده‌‌ام. می‌گفت اين شمشير از اجدادش نسل به نسل به او رسيده است. هرنسلی هم منتظر بوده تا در زمان حيات خود ظهور امام زمان را ببيند، بعد همين شمشير را بردارد و به جمعِ سربازانِ امام زمان ملحق شود.
پدر هميشه از مفهوم نجات برايمان سخن می‌گفت. نجات از بی‌عدالتی، نجات از زورگويی اشرار، نجات از بيماری‌های مرموز جسمی و روحی، به‌ويژه نجات از حكومت‌های ستمگر، سلطه‌گر، يا دست‌نشانده‌های اجنبی.
از همان قديم كه يادم می‌آيد ما هم مثل پدرانمان هميشه در آرزوی نجات بوديم، و هربار كه حكومتی عوض می‌شد فكر می‌كرديم ماهم نجات پيدا كرده‌ايم اما هنوز چندی نگذشته بود كه می‌ديديم باز در دام تازه‌ای گرفتار شده‌ايم. بعد پدر می‌گفت مگر آن آقای حقيقی خودش بيايد و كارها راسامان دهد. اين بود كه هيچگاه دعای توسلش را ترك نمی‌كرد. ماهم مدام تلاش خودمان را می‌كرديم اما چنان بود كه انگار پتك بر آهنِ سرد می‌كوبيم.
اين اواخر پدرم پير وخسته شده بود. بچه‌ها بزرگ شده بودند. نه تنها پسرها، بلكه حالا دخترها هم خط او را نمی‌خواندند. پدر يقين پيدا می‌كرد كه آخرالزمان رسيده. اين بود كه هر روزِ جمعه به بيابان‌های اطراف شهر می‌رفت. اگر هم به دلايلی نمی‌رفت، اما دلش می‌خواست رفته ‌باشد، بر يك تپه بلند بايستد، و تا دور دست بيابان را بكاود. شايد نشانه‌ای از آمدن كسی كه منتظرش بود ببيند. بعد كه از ايستادن خسته شود همانجا بنشيند، ساعت‌ها چشم به برهوت بدوزد ودر سكوت و تنهايی خويش، دل به تمنای گريستن بسپارد. انگار كه انتظار او ديگر برای انتقام از بی‌دينان نبود. سوگوار اقتدار از دست رفته خويش هم نبود. چيزی مثل اندوهِ عاشقی، مثل دوست‌داشتنِ مادرانه، به روانش چنگ انداخته بود. گاه به عاشقی می‌‌مانست كه دوست داشت موعودِ خود را ببيند و در نگاه او جان بسپارد.
اما انگار بچه‌ها تازه در اولِ راه بودند، و هنوز فاصله زيادی تا آخرالزمان داشتند. دائم آزادی چاپ شده در روزنامه‌ها را می‌خواندند، معتاد شدند به خواندن آزادی.
يك روز برای تسلايش گفتم راستی پدر، آن شمشير كه ميراث اجدادی ما بود كجاست؟ مهرابانانه نگاهم كرد و هيچ به زبان نياورد. انگار كه می‌گفت شمشير برای كشتن چه كسی؟ همسايگانم؟ فرزندانم؟. بعد برايم قصه‌هابيل و قابيل را گفته بود. فرقی نمی‌كند كه چه‌كسی‌هابيل باشد و چه كسی قابيل. به‌هرحال يكی مقتول می‌شود و ديگری ملعون. می‌گفت آن شمشير ميراث قابيل بود و ما نمی‌دانستيم.
با تعجب نگاهش كرده بودم، شايد فكر كرده بود می‌خواهم بپرسم پس مسئله ظهور حضرت چه می‌شود؟. همانطورهم بود. چشمانش را به در خانه دوخت، لبريز از اشگٍ اشتياق، و زمزمه كرد:
من او را ديدم. وقتی كه در بيابان به انتظارش نشسته بودم. نمی‌دانم خواب بودم يا بيدار. او آمد، سوار اسب نبود. شمشيری هم به همراه نداشت. تنها بود. منهم تنها بودم. پرسيد خيلی منتظرشدی؟ گفتم سالها، قرن‌ها، هزاره‌ها. بعد مرا در آغوش گرفت. هردومان می‌گريستيم.
درحالی كه صورتش خيسانده از اشك بود ادامه داد كه: او خون نمی‌خواهد، قربانی نمی‌طلبد. برای صلح و دوست داشتن می‌آيد. برای حرمت نهادن به زندگی، حرمت نهادن به زمين و زندگان.
سرش را به ديوار تكيه داد، چشمانش را بست، لحضه‌هايی سكوت و آرامش، بعد لبخندی برچهره‌اش نقش بست، مثل كودكی كه خواب می‌بيند، و در خواب لبخند می‌زند. انگار از نو تولد يافته بود تا آغاز فصل تازه‌ای را برايم واگويه كند.
می‌انديشم شايد آنچه را در جستجويش بوديم آن سوی ديوارها نبوده، در دوردست تاريخ هم نبوده، همينجا بوده. همين‌جايی كه پدر سرانجام به آن رسيده بود و باز می‌انديشم آيا كهنسالان سرزمين مارا اين مايه از نيكبختی خواهد بود كه از نو زاده شوند؟
 
 





[بازگشت به صفحه اول]
[iran emrooz © 1998 - 2002]         editor@iran-emrooz.de