Site hosted by Angelfire.com: Build your free website today!

حسنك كجايئ؟

دير وقت بود. خورشيد به قلّه ئ كوه هائ مَغرِب نزديك مئ شد، امّا از حسنك خبرئ نبود. گاو قهوه ائ رنگ ، سرش را از آخور بلند كرد و صدا كرد:« ما.....ما....ما.....» يعنئ من گٌرسنه ام، حسنك كجايئ؟ گوسفند سفيد و پشمالو پوزه ائ به زمين كشيد، وَلئ چون عَلفئ پيدا نكرد صدا كرد:«مَع....مع....مع....» يَعنئ من گٌرسنه ام،حسنك كجايئ؟ بٌز سياه سرئ جٌنباند و صدا كرد:«بَع...... بَع...... بَع.....» يعنئ من گرسنه ام حسنك كجايئ؟ در همين وقت صدائ سگ با وفائ خانه كه بيرون طَويله نشسته بود بلند شد: «واق..... واق...... واق......» يعنئ حسنك دارد مئ آيد. حسنك دوان دوان آمد و يكسره به سراغ حيوان ها رفت. برائ گاويونجه ريخت. به بز سياه و گوسفند علف داد و غذائ سگ را هم درظرفش گذاشت. حسنك كنار در طويله ايستاده بود و فكر مئ كرد چه كند تا فردا پيش از برگشتن از مدرسه اين زبان بسته ها اين قدر گرسنه نمانند وآزار نبينند. چون شنيده بود « خدا دوست دارد كه با حيوان ها مهربان باشيم و به آن ها آزار نرسانيم».

1-2