Site hosted by Angelfire.com: Build your free website today!

 

داستان کوتاه

راوی: وحيد توسلی

بازگشت

 

 

 

يكشنبه، 2 شهريور، 1382

 

 

 

صفحه اصلی

آرشيو

سخن آخر

 

نميدانم تو چي هستي؟ يا کي هستي؟ تنها ميدانم که ساليان درازی است، ايستاده ای و نمي گذاری من آن طرف را ببينم. نميدانم چه لذتي از اين کار مي بری يا مثلاً فکر مي کني اگر ببينم چه خواهد شد؟ مدتها است که من اينجا هستم و زندگي مي کنم: روزهايم شب وشبهايم روز ميشوند. نفس مي کشم، غذا مي خورم، بازي مي کنم، درس مي خوانم...   ولي يک آرزو بيشتر ندارم و آنهم ديدن آن طرف است. و تو نمي گذاری. تمامي زندگي من در همين حسرت بسر شده است. تو همچنان ايستاده ای ومن در ساية تو، محروم از ديدن.

ديوار؟ نه! نمي توانم تو را ديوار بنامم. ديوار، فقط مي تواند مانع ديدن شود. اما تو علاوه بر اين، اجازة بزرگ شدن، قد کشيدن و پريدن را هم به من نمي دهي. حتی نمي گذاری از ديوار بالا بروم يااز چارپايه ای, نردباني, چيزی استفاده کنم.

و مي داني بدتر از همه چيست؟ اينکه خودت هميشه و هر وقت که بخواهي, به آن طرف مي روی. نمي دانم, حتما گردش هم مي کنی و با شادابي باز مي گردی. ولی همچنان مانع من مي شوی.

نکند مي ترسی رقيبت شوم؟ اصلاً، مگر آن طرف چه خبر است؟ بگذار بروم و ببينم. قول مي دهم کاری به کار تو نداشته باشم. ها؟!  قبول مي کني؟ يک چيزی بگو...

ببين! داری مجبورم مي کني که برای از بين بردنت نقشه بکشم. راه ديگری برايم باقي نگذاشته ای. شايد همين را مي خواهي. تقصير خودت است. آخر، اين خود تويي که تمامي راهها را به رويم مي بندی. اگر با من کنار مي آمدی... اگر آرزوی مرا درک مي کردی... اگر مي گذاشتي... حيف!  ای کاش نمي گذاشتي کار به اينجا ها بکشد.

من هميشه خواسته ام که تو اينجا باشي، من بروم، ببينم و برگردم. نمي دانم، شايدهم برنگردم. نمي دانم. ولي مهم اينست که تو باشي. اصلا مي شد با هم برويم. هر چندمي دانم اگر با هم مي رفتيم، دستانت را جلوی چشمهايم مي گرفتي تا نبينم. مي بينی! عجب تصويری از خودت در ذهن من ايجاد کرده اي! حتي زمانيکه مي خواهم تو را خوب تصور کنم به سرعت عيبت آشکار مي شود..

به هر حال من تصميم خودم را گرفته ام. امروز کار را يکسره مي کنم. اگر اجازه بدهي که بروم, همه چيز به خوبي و خوشي تمام خواهد شد. وگر نه به جز کشتنت راه ديگری نخواهم داشت. بله. تو را مي کشم. مي دانم که تو را دوست دارم. خيلی هم دوستت دارم. اما چاره ای ندارم. بلند شو و آماده باش. بايد از خودت دفاع کني. مردانه بجنگ. شايد اين طوری از شر وجدان در امان بمانم. هر چند که اين عقده آن قدر قوی هست که از وجدان کاری بر نيايد. بلند شو. زودتر آماده شو. همين الان.

                                                                                                                                   

 

 

بازگشت