مدرسه
بردباری
ولتر
Voltaire
آنچه
که انسان
بلاشرط
احتياج دارد
غذا، لباس و
مسکن است. باقی
چيزهای ديگر
فرعی هستند. و
بخاطر تمام اين
چيزهای فرعی و
كماهميت (غير
مهم) اينهمه قتل
و غارت میشود.
مثل
اينکه هدف
سياست اين است
که به اندازه
کافی ثروت
داشته باشد تا
بتواند خرج يک
ارتشی لايق
جنگ را تامين
كند.
جنگ آزار
و اذيتی است،
که محتوی همه
جنايات میباشد.
متأسفانه
به نظر میآيد
که هنر جنگ و
ديپلماسی دو
استعداد طبيعی
انسانها
هستند: يا سر و
کله همديگر را
میکوبند يا
با هم مذاکره
میکنند.
دليل
همه دعواها
حماقت طرفين است.
در
مسائل مهم
سياسی بهانهها
به نما گذاشته
و دلايل اصلی
پنهان نگه
داشته ميشوند.
من فرامينی
را که به صدها
هزار نفر
دستور میدهند
که صدها هزار
ديگر را بکشند
درک نمیکنم.
قحطی (
نايابی
خواربار )،
طاعون و جنگ
سه بلای اصلی
انسانيت
هستند. دو
اتفاق شوم اول
را سرنوشت به
ما اهدا میکند.
اما سومين، که
بدترینشان هم
هست، از مغزهای
چند صد تکروی
که در سياره
مان بعنوان
حکمران و وزير
عمل ميکنند،
سرچشمه
ميگيرد.
هر
اميرجنگ میگذارد،
قبل از اينکه
به جبهه برود،
پرچمهايش را
برکت داده و
برای اعمالش دستگيري
خدا را طلب
ميکند. وقتی
در نزاعش که
دو تا سه هزار
از سربازانش
کشته و او
پيروز ميشود،
دليلی نمیبيند
که از خدا
تشکر کند. اما
وقتی در نبردی
پيروز ميشود که
در آن دهها
هزار نفر از
حريف کشته و
شهر دشمن با
خاک يکسان
ميشود، ميگذارد
که همه دسته
جمعی آواز شکر
بخوانند.
جنگ يک
حلقوم است که
همه چشمههای
رفاه را میبلعد.
ملت
پيروز از
غنيمت گرفتهشده
از ملت شکست
خورده هيچ
بهرهای نمیبرد.
سرآخر او
هنگام بخت خوب
و بد اسلحههاش
به ميزان
برابری رنج میبرد.
حتی بعد از
بزرگترين
پيروزی نيز
تقريباً به
همان ميزان
وقت شكست از دشمن،
نيازمند صلح
است.
مخارج
بسياری، صرف
محاصره شهری
بيگانه میشود
اما اگر روستايی
در کشور خودی
نياز به بازسازی
داشته باشد،
دم از صرفهجويی
میزنند.
قاعدهای
در تمام اتحاديهها
است که کمتر
از آنکه قرار
میگذارند
انجام میدهند.
در
تمام
قراردادها
اصلی نانوشته
است که کمتر
از تعهدات عمل
كنند.
هيچ
چيز غمناكتر و
ترحم آورتر از
اين نيست که
ببينيد افرادی
عاقل چگونه
يكديگر را تکهپاره
میکنند. آنها
فرزندان يک
خانواده
هستند که
عمداً ميراث
پدر را نابود
ميکنند.
اگر در
اروپا برای تصميم
گيری حاکم و حکومتش
به خالی کردن
قارّه خاتمه
ندهد، من به
رده بيچاره
مان فقط چندين
قرن ميدهم.
من یکروز
طبق معمول
داشتم نصيحت
ديگران را که
آدم بايد بلند
پرواز و جاهطلب
باشد تا بجايی
برسد و اگر من
سعی نکنم که
بهتر و بر تر
از ديگران
باشم پشِمان و
.... خواهم شد. من
هم هرچي سعي
کردم که به
دوستدان
بفهمانم که
جاهطلبی يک
خصلت منفی و
به ضرر بشر
است و اگر جاهطلبان
و
بلندپروازان
خوشبخت و راضي
بودند ما در
جهاني با
انصاف، بهتر و
با اينهمه
ثروت معنوی و
مالی که در
اين دنيا وجود
دارد در بهشتی
که حق
زحمتکشان است
زندگی میکرديم
و نه در جهنمی
و زندانی که
برای خود درست
کردهايم.
دنيايی که
زحمتکشان با
ريختن خون و
عرق، فرزندان
خود را اگر
بختشان خوب
باشد بزور سير
ميکنند و جاهطلبان
و قدرتمردمان
با کمک
خودفروختگان
و اشخاصی که
گول خورده و
يا برای ادامه
به زندگی
مجبور به خود
فروختنی
ميشوند، خود
را در
زندانهايی
انداخته و
توسط اين
خودفروختگان
با اسلحه و ديوارهای
بلند به
محافظت از مال
و جان
گرانقيمت خود
پرداخته. هر
روز و شب با
ترس ازاينکه
ثروت خود را از
دست دهند میخوابند
و بيدار
ميشوند و برای
حفاضت مال و
ثروت خود
حاضرند که
هزاران جان
بديدشان بي ارزش
ديگران را فنا
کنند.
اما کو
گوش شنوا. چون
در طول زندگی
چيزهايی که
بخورد همه مان
ميدهند کور
کورانه قبول
کرده بودند
خيال ميکردند
که اگر عقيده
شان را عوض
کنند
زندگيشان
بيمعنی خواهد
شد. من هم
نزديک بود
اميدم را در
انسان شدن
حيوانی که
اشرف مخلوقات
است از دست
بدهم (چونکه
اين اولين بار
نبود که اين
جروبحث را
داشتم) در راه چشمم
به يک کتاب میافتد
به نام "مدرسه
بردباری" تشخیصهای
بیزمان ولتر. یکی
از صفحهها را
باز میکنم و
کوتاه ترین
جمله را میخوانم:
اولين
جاهطلب (بلندپرواز)
تمام دنيا را
مسموم کرد.