Site hosted by Angelfire.com: Build your free website today!
بازگشت به صفحه اول

شعر امروز

دلم اکنون شعف دارد بسي رويا به سر دارد
بميدان آيم و رقصم چو دستم در کمر دارد
بيامد لولي مستم به حق شد اين دل از دستم
زدنيا بي خبر گردم که يار از من خبر دارد
غزل گويم به هر وزني ندارم غصه و حُزني
قدح در دست شد ساقي بنوشان زين می باقي
که بزم ما طرب انگيز دوامي تا سحر دارد
رقيب از غصه ميميرد چو با چشمان خود بيند
که اين رسوای بی ياور عزيزی همچو زر دارد
چو پيمان بر لبش بندم بدين پيمان و سوگندم
بپويم راه او با جان چه ترسم گر خطر دارد
نگاه مستش اي آرش دلت را برده همراهش
شدي مجنون و بيمارش نگاهي پر شرر دارد
بازگشت به صفحه اول

format: UNICODE(UTF-8)