دير وقت بود. خورشيد
به قلّه ئ كوه هائ مَغرِب
نزديك مئ شد، امّا از حسنك
خبرئ نبود. گاو قهوه ائ رنگ ،
سرش را از آخور بلند كرد و
صدا كرد:« ما.....ما....ما.....»
يعنئ من گٌرسنه ام، حسنك
كجايئ؟ گوسفند سفيد و
پشمالو پوزه ائ به زمين
كشيد، وَلئ چون عَلفئ پيدا
نكرد صدا كرد:«مَع....مع....مع....»
يَعنئ من گٌرسنه ام،حسنك
كجايئ؟ بٌز سياه سرئ
جٌنباند و صدا كرد:«بَع......
بَع...... بَع.....» يعنئ من
گرسنه ام حسنك كجايئ؟ در
همين وقت صدائ سگ با وفائ
خانه كه بيرون طَويله نشسته
بود بلند شد: «واق..... واق......
واق......» يعنئ حسنك دارد مئ
آيد. حسنك دوان دوان آمد و
يكسره به سراغ حيوان ها رفت. برائ
گاويونجه ريخت. به بز سياه و گوسفند
علف داد و غذائ سگ را هم
درظرفش گذاشت. حسنك كنار در طويله
ايستاده بود و فكر مئ كرد چه
كند تا فردا پيش از برگشتن
از مدرسه اين زبان بسته ها
اين قدر گرسنه نمانند وآزار
نبينند. چون شنيده بود « خدا دوست دارد كه با
حيوان ها مهربان باشيم و به
آن ها آزار نرسانيم».
|